با انسانها باید از انسانها سخن گفت. (ما با انسانها سخن می گوییم و همه ی امور مربوط به طبیعت انسان، لذتها، دردها و آرزوها)(قوانین). آدم از ساحت برین هبوط کرد و آدمیان زندگی را در این جهان آغاز کردند. اما انسان به تنهایی نمی توانست نیازهای خود را برآورده سازد و ناگزیر از زندگی اجتماعی بود. افلاطون دلیل به وجود آمدن شهر را اینطور بیان می کند که هیچ کس برای خودش کافی نیست، بلکه انسان به بسیاری از چیزها نیازمند است و به خاطر نیازهای متعدد از دیگران می خواهد که در یک جا جمع شوند و با هم زندگی کنند(جمهوری).
زندگی سرشار از غم و شادی و انسان چشنده ی شادیها و غمها است. اما هر کسی نمی تواند در برابر سیل غم و لذت شادی بر خود مسلط شود. به قول افلاطون هر غم و شادی با خود میخی دارند که روح را به تن محکم می کنند (فایدون). انسان باید از غار دنیا بیرون آید و بر شادی و غم و روزمرگی های زندگی فائق آید و به جستجوی حقیقت بپردازد. هدف از زندگی نجات انسان از غار جهان است و انسان در ابتدا باید خودِ خویش را بشناسد. ( هدف تحلیل شخصیت انسان است و معلوم ساختن اینکه بذرهای عدالت و ظلم و فضیلت و رذیلت در کجای ارواح افراد انسانی قرار دارند) (تاریخ فلسفه).
انسان در جهان محکوم به زندگی است اما باید نوع زندگی خود را، خود انتخاب کند. انتخاب بین خوبی و بدی کشمکش بزرگی است، خیلی بزرگتر از آنچه که مردم تصور می کنند. شاید بتوان گفت که این انتخاب میان خوبی و بدی نه تنها زندگی این جهانی انسان را می سازد، بلکه سرنوشت آدمی را در جهان دیگر نیز رقم می زند.
میزان کسب حقیقت جایگاه انسانی انسان را مشخص می نماید. در این جهان و سبک زندگی و ارزشها و غیر ارزشها و با توجه به اینکه گاه در زندگی دنیا جای ارزش و غیر ارزش با هم عوض می شود، آنچه انسان بودن انسان را می سازد درون هر انسانی ست. چه بسیار شده است که انسانهای به ظاهر ساده و فقیر دارای چنان روح بزرگی بوده اند که به مقام نبوت رسیده اند، و چه بسیار انسانهای به ظاهر آراسته که دارای روح پلیدی بوده اند که نامشان لکه ی ننگی بر نام انسان بوده است. اما فقط همین نیست، گاهی در این دنیا قضاوتهای آدمها بر اساس ظاهر انسان است در حالیکه آنچه انسان را انسان می سازد انسان نهفته در درون انسان است.
انسان درون انسان را شناخت و رسیدن به حقیقت به کمال می رساند، هر کس به حقیقت نزدیکتر دارای کمال بیشتری ست. تعدادی از آدمها به دیدار تمام حقیقت نائل و عده ای دیگر از هر دیداری محروم می شوند؛ و در دره ی حیوانیت سقوط می کنند، هر چند که به قول سعدی:
پسر نوح با بدان بنشست * خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند * پی نیکان گرفت و مردم شد
و عده ای به دیدار جزئی از حقیقت موفق می شوند. حقیقت نوری ست که چون بر آیینه ی دل بتابد انسان درون انسان را به انسان نشان می دهد و انسان، انسان گم کرده ی درون خویش را می یابد. به هر مقدار که زنگار روی آیینه دل را پوشانده باشد به همان اندازه انسان در جهل خویش می ماند و همین جهل انسان است که در این جهان فاجعه می آفریند، جنگ به پا می کند، خون می ریزد و ... .